بهاره قانعنیا- به نظر من، خوشبختی مثل آب است: آرام، زیبا و ملایم، دلچسب و خوشرنگ، جذاب و گرانبها، و من خوشبختم، توی خانهمان، کنار خانوادهام، در کشور زیبایم ایران و کنار همهی چیزهایی که برایم ارزشمند هستند و به من معنا میدهند.
امــشـــب در قــــاب خوشبختی من همه چیز امن و امان است. مامان در همه این مدت خیلی سعی کرده است غذاهای متنوع و خوشمزه بپزد.
حالا هم که هفتهی آخر ماه رمضان شده، باز هم باانرژی و مهربانی سفرههای سحر و افطار دلچسبی برای ما پهن میکند.
خوشحالم که برای سحری، خورش کرفس داریم. برخلاف خیلی از بچهها، من عاشق این شاخهی سبزرنگ خوشمزه هستم و از شنیدن صدای جلز و ولزش که تمام خانه را پر کرده، کیف میکنم.
بابا کتاب فارسی کلاس دوم را دستش گرفته است و دارد به مهتاب دیکته میگوید. مهتاب خواهر یکییکدانهی من و کوچکترین عضو خانوادهی ماست. با اینکه ریزهمیزه و ظریف است، میتواند یک آدم بزرگ را سهسوته از پا دربیاورد!
شاید برایتان سؤال پیش بیاید که چهطور. در پاسخ، باید بگویم بهراحتی! کافی است تصمیم بگیرید به او دیکته بگویید. آن وقت است که باید دست از جان شیرین بشویید و شبیه به یک کوه آتشفشان نیمه فعال شوید.
یعنی در ظاهر آرام و ساکت و صبور، و در باطن گدازان و جوشان و قلزنان.
دیکته گفتن به مهتاب آداب خودش را دارد. اینطور است که باید خیلی با صبر و حوصله و البته همراه با لبخندی مهربان و لطیف ساعتها کنارش بنشینید تا بتواند یک خط دیکته از خودش تولید کند.
مهتاب جوری با دقت کلمات را مینویسد که انگار دارد الماس تراش میدهد. البته بابا و مامان معتقدند دخترشان یک نابغه است و این وسواس و دقت از هوش زیادش است.
دیکته گفتن به او خیلی هم لذتبخش است چون آدمبزرگها در تعامل با آدمکوچکها تمرین صبر و مهر و مراعات میکنند. همینها کمک میکند آدم لحظات شاد بیشتری را در کنار بچهها بگذراند.
گاهی با خودم فکرمیکنم واقعا اگر پدر مادرها فرشته نیستند پس چه هستند؟!
مهرداد آنطرفتر چهارزانو نشسته است و به دیوار تکیه داده. کوهی از کتاب مقابلش تلنبار کرده اما هیچکدام را نمیخواند.
خیره شده به عقربههای ساعت مقابلش و فقط خدا میداند نقشهی چه اختراع جدیدی را میکشد.
مهرداد برادر بزرگتر من است، البته نه خیلی بزرگ. چیزی در حد یک سال و چندماه ناقابل که از نظر خودش هر ثانیهی این یک سال و چند ماه ارزشی برابر با هزار سال دارد. اینکه چرا، هنوز کسی دلیلش را نمیداند!
او استاد ایدهپردازیهای عجیب و غریب است. همیشه به دنبال ناشناختههاست. عاشق کشف و اختراع و رفتن در دل ماجراهاست.
بابا اسمش را پروفسور تیکتاک گذاشته چون هر وقت نقشهی تازهای میکشد، مدتها زل میزند به عقربههای ساعت. راستی من هم ماهان هستم، بچهی وسطی خانواده. نقطهی اتصال همهچیز و همهکس من هستم.
از نظر ظاهری کپی برابر با اصل بابا اما از نظر خلقیات شبیه به مامان هستم. هیجاناتم به مهرداد رفته و احساساتم به مهتاب.
بابا بعضی وقتها با خنده میگوید: «ماهان میتواند به عنوان نمایندهی تمامعیار خانواده ما در محافل و مجالس معرفی شود!» اما از نظر خودم، من یک نوجوان عادیام، مثل همهی شما.
من عاشق خانواده و کشورم هستم. علایق خودم را دارم. عاشق نوشتن داستان، خواندن کتاب و رفتن به سفر هستم و مدتی است یاد گرفتهام با گوشی موبایلم از طبیعت، عکاسی حرفهای کنم و در صفحهام به اشتراک بگذارم.
امشب هم برای درس نگارش از قاب زیبای خانوادگیام نوشتم و امیدوارم از انشای توصیفی من خوشتان آمده باشد.